جماعتی به بزرگی گفتند: ما را بترسان و پندی بده. گفت: به خدای که اگر عمل هفتاد پیغمبر به آن جهان برید، چیزهایی شما را پیش آید که هیچ چیز شما را نیاید مگر تن خویش. و کی بود که دوزخ زَفَرتی بود که هیچ فرشته مُقَرَّب بنَماند و هیچ پیغمبر مُرسل، الاّ که از بیم آن به زانو درافتد، تا [جایی که] ابراهیم خلیل الرّحمن گوید که: یا رب! من خلیل توأم، از تو هیچ چیز نخواهم مگر تنِ خویش.
در همین هنگام آن بزرگ این آیت برخواند که: «یَوْمَ تَاْتِی کُلُّ نَفْسٍ تُجادِلُ عَن نَفْسِها» (نحل، 111) یعنی «آن روز که همی آید هر کسی خصومت همی کند از [بهرِ] تن خویش.» [تن] خصمی کند، روح گوید: تن کرده است و پای و چشم و گوش تو نبودی، من چه توانستمی کردن و از این بلا بِرَسته بودمی؟ یا ربّ! مرا هیچ گناه نیست، گناهْ تن را است. و تن گوید که: یا رب! من جمادی بودم چون پاره ای چوب، این جان بیامد چون شعاع نوری، تا سمع و بَصَر و قوت در من پدید آمد، اگر وی نبودی من چه توانستمی کردن؟ یا ربِّ! عذابْ جان را کن و مرا [عذاب] مکن.
خدای عزّ و جلّ گوید که: مثل شما چون مثل آن است که درختی بود و در آن جایْ میوه باشد و زمین گیر و نابینایی آنجا حاضر باشد. زمین گیر را دستْ به میوه نرسد و نابینا میوه نمی بیند. ایشان حیلت سازند، زمین گیر تا نابینا را گوید: بیا تو دست مرا برگیر تا دست من به میوه رسد. ایشان هر دو بسیاری میوه از آن تباه کنند بدین حیلت، غرامت بر ایشان هر دو باشد نه بر یکی. همچنین حال تن و جان که آنچه کردند که جُرم عذاب بر هر دو باشد نه بر یکی.